سمند زردرنگ جلوی پلاک 41 میایستد. قبل از این که بوق بزند درب باز میشود. باران شدید شده است. از خانه بیرون میآید. نور شدید تاکسی چشمش را آزار میدهد. دستش را جلوی چشمش میگیرد. راننده متوجه میشود و نور بالا را خاموش میکند. سوار میشود، در را میبندد و خود را روی صندلی عقب رها میکند.
- کجا تشریف میبرید؟
- فرقی نمیکنه. یه دوری توی خیابونها بزن. یک دو ساعت دیگه همینجا پیاده میشم.
راننده از آینه نگاهی به مسافر میاندازد. سرش را به صندلی تکیه داده و چشمهایش بسته است. دور میزند و وارد خیابان میشود. شهر خلوت است. مردم هنوز از سیزدهبهدر برنگشتهاند. برفپاککنهای ماشین، بدون صدا قطرههای باران را از از شیشه جلو به چپ و راست میکشند. راننده باز از آینه، عقب را نگاه میکند. مسافر، از شیشه خیس بغل، به نقطهای نامعلوم خیره شده است. دنده را عوض میکند و بدون این که دستش را از روی دنده بردارد با یک انگشت ضبط را روشن میکند و دستش همان طور روی دنده باقی میماند.
«شاخهای تکیده... گل ارکییییده...»
مسافر شقیقهی راستش را به شیشه میچسباند. برفپاککنها بیوقفه به چپ و راست حرکت میکنند.